پندی از روزگاران                  

خَیام
ابوالفتح عمربن ابراهیم خیام نیشابوری در شهر نیشابور دیده به جهان گشود. از همان دوران نوجوانی و جوانی نبوغ و توانمندی خویش را در شاعری و ریاضی بروز داد. این فیلسوف برجسته در اوایل قرن ششم هجری زبانزد خاص و عام گردید. او پزشکی حاذق و شاعری توانا، منجمی چیره¬دست و نویسنده‌ای بزرگ بود که با خواجه نظام¬الملک و حسن صباح هم¬درس بود. در دربار ملکشاه مورد تکریم بود. کتاب نوروزنامه را به زبانی شیوا در پیدایش نوروز و برگزاری آن به خیام نسبت داده‌اند. با اینکه خیام نابغه‌ای‌ در طب و ریاضیات و حکمت شهره آفاق است اما در جهان به سبب رباعیات دلنشین بیشتر مورد توجه قرار دارد. شهرت خیام بیشتر در حکمت و طب و نجوم و ریاضیات بود لیکن امروز او را در جهان بیشتر به سبب رباعیات فلسفی لطیفش می‌شناسند. این رباعی¬ها بسیار ساده و بی‌آلایش و دور از تکلف است. با این حال مقرون به کمال فصاحت و بلاغت و شامل معانی عالی و جزیل در الفاظ موجز و استوار است. در این اشعار خیام افکار فلسفی خود را که غالباً در مطالبی از قبیل تحیر یک متفکر در برابر اسرار خلقت، و تأثر از ناپیدایی سرنوشت آدمیان، و کوتاهی حیات و مصائب آن است، بیان می‌کند. خیام از انتقادات سخت اجتماعی هم در بعضی از ترانه¬های خود غافل نمانده و علی‌الخصوص از حمله به علمای ریاکار مذهبی که در عهد او کر و فرّی و دستگاه و جلالی داشته‌اند، باز ننشسته است . ذکر زمان وفات خیام از سوی پژوهشگران متفاوت است. گروهی سال 509 هجری مطابق با 1115 میلادی و گروه دیگر سال 517 مطابق با 1123 و اغلب سال 527 مطابق با 1132 می‌نویسند.
 

                                                

 چون عهده نمی‌شود کسی فردا را                                حالی خوش دار این دل پرسودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه                                بسیار بتابد و نیابد ما را
*******************************************************************************
 
 در دایره‌ای کآمدن و رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می‌نزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
* * *
هر ذرّه که بر خاک زمینی بودَست
خورشیدرخی زُهره­جبینی بودست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کآن هم رخ و زلف نازنینی بودست
* * *
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی‌بادۀ گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست
* * *
ای آمده از عالم روحانی تَفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مَی خور چو ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
* * *
این بَحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفت
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بسُفت
هر کس سخنی از سَرِ سَودا گفت
زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت
* * *
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگَشت
روزی که نیامدست و روزی که گذشت
* * *
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش است
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
* * *
پیش از من و تو لیل و نهاری بودَست
گردنده فلک نیز به کاری بودست
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بودست
* * *
اجزای پیاله‌ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمی‌دارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر دست
بر مهر که پیوست و به کین که شکست
* * *
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه افکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نیک نیامد این صُوَر عیب کراست
* * *
دریاب که از روح جدا‌ خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
* * *
فصل گل و طرف جویبار و لب کِشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حورسرشت
پیش آر قدح که باده‌نوشانِ صَبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنِشت
* * *
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می‌گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
* * *
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر ازین نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
* * *
می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین دین من است
گفتم به عروس دهر کایین تو چیست
گفتا دل خُرم تو کابین من است
* * *
این کوزه که آبخوارۀ مزدوریست
از دیدۀ شاهی و دل دَستوریست
هر کاسۀ می که در کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
***
مَی لَعلِ مُذابست و صراحی کانست
جسمیست پیاله و شرابش جانست
ار جام بلورین که ز می خندانست
اشکیست که خون دل در او پنهانست
* * *
می نوش که عمر جاودانی این است
خوش حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
* * *
نیکی و بدی که در نهاد بشرست
شادی و غمی که در قضا و قَدرَست
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل
چرخ از تو هزار یار بیچاره‌ترَست
* * *
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از بلخ به غره آید از غرّه به بلخ
* * *
آنان که محیط فضل و آداب شدند                                در جمع کمال شمع اصحاب شدند
رَه زین شب تاریک نبردند برون                           گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند
* * *
این قافلۀ عمر عجب می‌گذرد                    دریاب دمی که از طرب می‌گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟              پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد!
* * *
در دهر چو آواز گل تازه دهند                       فرمای بُتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور وز بهشت و دوزخ             فارغ بنشین که آن برآورده دهند
* * *
یک قطرۀ آب بود، با دریا شد                  یک ذرۀ خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست                   آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
* * *
ای دل غم این جهان فرسوده مخور             بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید          خوش باش، غم بوده و نابوده مخور!
* * *
از جملۀ رفتگان این راهِ دراز                    باز آمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دوراهۀ آز و نیاز                  تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز!
* * *
جامیست که عقل آفرین می‌زنَدَ                     صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش
این کوزه‌گَرِ دَهر چنین جام لطیف                 می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش
* * *
چون حاصل آدمی درین شورستان              جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت             و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
* * *
بر شاخ امید اگر بری یافتمی                       هم رشتۀ خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندانِ وجود!                      ای کاش سویِ عدم دَری یافتمی
* * *
ای آن که نتیجۀ چهار و هفتی                      وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم                 باز آمدنت نیست چو رفتی، رفتی!